بسم الله الرحمن الرحیم

داخل تاکسی نشسته‌ام. بغل‌دستی‌ام پیرمردی است لاغر. از اینها که استخوان صورتشان زده است بیرون. پیراهن سیاهِ وَر رفته‌ای روی تنش جلب توجه می‌کند. از ظاهرش و این وقت صبح بیرون آمدنش با ساک دستی، می‌شود فهمید کارگر است و دارد می‌رود سمت میدان.

میانه‌های راه هستیم و من غرق در افکار خودم که نگاهم به راننده می‌افتد. او هم پیرمرد است و سیاه پوش. تازه یادم می‌آید سالگرد امام است.

ذهنم درگیر می‌شود.

فکرش را بکن! شاید همین‌ها، یک زمانی بچه‌بسیجی‌های خمینی بودند و حالا عزادارش. »

چشمانم گرم می‌شوند و  صورتم سرخ. از فکری که به سراغم می‌آید.

شاید، روزی، خوب که پیر شدم، من هم پیرهنِ سیاه بر تن، عزادار باشم و هنوز زنده.

خدا نیاورد.

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت...

می‌شود ,می‌آید ,هم ,سیاه ,بیرون ,بچه‌بسیجی‌های ,است و ,خمینی بودند ,بودند و ,بچه‌بسیجی‌های خمینی ,زمانی بچه‌بسیجی‌های

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حرکت مثبت دبیرستان شهداء بروجن فراآموزش آموزش روش های کسب درآمد اینترنتی قیمت طلا امروز تخصصی صنایع چاپ و تبلیغات و بسته بندی سجاده فرش محراب نقش کاشان دنیای فیلم و سریال Blue horizon فایل صفر21